آراد و نیکرادآراد و نیکراد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

همه دنیای من آراد و نیکراد

بیست هفت ماهگی خرداد 93

1393/4/6 10:57
نویسنده : مامان پریسا
1,176 بازدید
اشتراک گذاری

هر چیزی در این جهان به دردی می‌خورد!
من، به این درد می‌خورم که شب‌ها
رصد کنم، کوچکترین حرکاتِ تو را در خواب،
غلتیدنت، در موجِ ملافه‌ها،
زمزمه‌های زیر لبت
و تکان خوردنِ آرامِ مردمکانت را...
تا از ابریشمِ مژه‌هایت شعر ببافم تا صبح...

تو هم
با اولین لبخندِ صبحگاهی‌ات
به دردِ درمانِ تمامِ دردهای من می‌خوری!

یغما گلرویی...

 

سومین خردادتان هم به سلامتی گذشت مادر...

خردا که از راه رسید، شما هم بزرگتر شدید. حرکات و رفتارها و حرف زدنهایتان هم بزرگتر شد. هر روز خدا،  بزرگتر می شوید و قد میکشید و مرا سرشار از غرور می کنید. ...عاقل تر شدید .... دیگر نگاههایتان پر از کودکی ناب نیست...  هر چند که هنوز کودکان ناب و دوست داشتنی من هستید و تا آخرین لحظه ی عمرم بچه های من خواهید ماند ...  ولی انگار کودکیهایتان کمرنگتر می شود و من این را با تمام وجودم حس می کنم...

حس می کنم که بزرگتر شده اید... هنگامی که مرهم دردهایم می شوید .... وقتی معنی دوست داشتن و محبت کردن را می فهمید.... وقتی معنی این را می فهمید که بوسه ، شفا بخش هر دردی است... وقتی می فهمید که می توانید مهربانی را با دستهایتان نثار مادر یا پدر کنید...وقتی همدم برادر خود می شوید و در مقابل ما یا هر کس دیگری از او دفاع می کنید...  وقتی برای کودک بیماری که در تلویزیون می بینید ، غصه می خورید... وقتی شیطنت کردن را می آموزید... کمی کلک زدن به من مادر را ... وقتی همه ی اینها را میبینم، می فهمم که بزرگ شده اید.

حالا دیگه عکسهاتون کمتر و فیلمهاتون بیشتر شده. چون شیرین زبونی چیزی نیست بشه تو عکس نشون داد... و مجبورم بیشتر ازتون فیلم بگیرم...

این روزها برای هم همدم شدید . دیگه احتیاج به من یا مهدی ندارید تا بازی کنید ولی بازم برای خواب و شیر خوردن و غذا هنوز بهمون متکی هستید  ... هر چند که باید تمام بازیهاتون تحت نظارت مستقیم من باشه تا خدای نکرده دعوا نکنید. چون دعوا عضو لاینفک زندگی دوقلو هاست. ...

چند شب پیش، من خودمو به خواب زدم تا ببینم چیکار می کنید... که دیدم خیلی قشنگ هر کدوم از تخت خودشون داره با داداشش حرف میزنه و خاطره ی اون روز و تعریف می کنه. و برای داداشش قصه میگه . عاشقتونم .

این روزها تقریبا یکروز در میون تنهایی، خونه عزیزجون میرید و با خاله پریناز و پدرجون بازی می کنید و اونها هم با تمام وجود مراقبتون هستن. این روزها، کودکی هاتون مثل من، خونه ی عزیزجونتون می گذره و چقدر این حس دوست داشتنیه. چقدر خوبه که هستن. چقدر با اونها زندگی برای همه مون شیرین تره... خونه ی مادر بزرگ، با هزارتا قصه و خاطره و شیرین ترین جا برای بچه ها ...

قدرت یادآوری فوق العاده بالایی دارید... چیزی رو که ماهها یا حتی سال پیش دیدید به یاد میارید ... مثلا یه قوطی آبنبات رو بعد هفت ماه که می بینید می گید کجا و کی دیدید... خصوصا آراد که خیلی هم دقت می کنه و این حس در اون بیشتره . حرفهای قلمبه سلمبه ای میگه که برای همه جای تعجب میذاره و گاهی قیافه ی اطرافیان این شکلی میشه.تعجب

این روزها با ماشینهاتون برای گردش در پارک میریم و بیشتر پارک و دشت و صحرا می برمتون چون زیباترین فصل خدا کم مونده تموم بشه .

نیمرو خیلی دوستت دارید . هنوز م جوجه کباب، غذای مورد علاقه تونه و از قورمه سبزی و غذاهای سبز متنفرید. بچه های باهوش و حرف شنویی هستید ولی این دلیل نمیشه بگم اذیتم نمیکنید . بعضی روها خوبید و گاهی بهونه گیر... و کلافه کننده ...  هر چیزی رو زود می فهمید حتی حرفهایی رو که به شما مربوط نمیشه.  وقتی کار اشتباهی می کنید و  می گم عصبانی می شم زود دست از کار اشتباهتون برمیدارید.

آراد بچه تمیزیه و میتونم بگم کمی وسواسی. دستهاش رو باید زود بشوره... کثیفی و خیسی دست و لباس رو دوست نداره. نیکرادم شستن دستهاش رو خیلی دوست داره .

این روزها بزرگ میشید و من هزار تا درس نگفته از زندگی با شما میگیرم.

این روزها بیشترین نگرانی ام به خاطر آموزشهای صحیح و تربیت درست شماست. اینکه چه جوری مهربونی و عشق و بهتون یاد بدم. محبت کردن و با عشق بزرگ شدن رو. این روزها بیشتر نگران آموزشهای زندگی برای شما هستم چون دارم بزرگ شدنهاتون رو میبینم .

اینروزها تفاوتهاتون کاملا مشهوده... چه در رفتار چه در قیافه...  مثلا نیکراد که همه میگن شبیه خودمه و بیشتر حرکات و رفتارهاش هم به خودم رفته... مثلا هیچانی پر احساس و لمسی و عاطفیه .... زودبغض می کنه و خجالتیه( البته اینش به من نرفته) دلش میخواد همش بغلش کنم ... عاشق فوتباله و عجیب علاقمند به پیچ گوشتی.

آراد که از نظر ظاهر هم خیلی شبیه بابا مهدیه ... خونسرد و باوقار و صبوره . روابط اجتماعی بالاتری داره با همه زود دوست میشه... اعتماد به نفس بالایی داره . عاشق ساخت و سازه و کارهای آرشیتکت هاست .

اونقدر خوب لوازمتون رو تشخیص میدید که محاله به لوازم داداشتون دست بزنید .

چند مورد از شیرین زبونی هاتون رو می تنویسم... همش یادم نمیمونه و در اون لحظه هم نمیشه نوشت همه رو.

-شبه و آراد خوابیده . من به نیکراد می گم آروم باش آراد و به زور خوابوندم. الان بیدار میشه میاد پدرمونو در میاره

نیکراد: میره تو اتاق و نگاه می کنه و میاد میگه: مامان جون، آراد خوابیده نمیتونه بیاد ... حالا بیا پدرمونو در بیاریم. قه قهه

-من: پول بیارم ازتون آبنبات بخرم و به جای پول، کاغذ میارم.

آراد: این که پول نیست.

نیکراد: مثلا دیگه... الکی دیگه.تعجب

- آراد خوابش میاد من پشت کامپیوترم و کار می کنم برای اینکه برم پیشش میگه: مامان یه عالمه کامیوتر بازی کردی دستت خسته.. میشه بیا بخواب دیگه...تشویق

- به آراد میگم پام درد می کنه میگه : کار کردی پات ضعیف شده ؟؟؟؟ قه قهه

-وقتی بهش می گم دلم تنگ شده... میکه دلت درد می کنه؟

-وقتی ناخت گیرش رو نمیتونه باز کنه می گه مامان ناخن گیرم پنچر شده ...خنده

- روی دورتختی اش پروانه های تیکه دوزی داره وقتی می خواد بخوابه میگه: پروانه جون بپر... عزیز دلم بپر ...

-نیکراد تخمه رو ریخته روی زمین...آراد میگه: ای داد بیداد مامان بیا ببین چه کار زشتی کرده ...کلا گزارش کارهای نیکراد و خوب میده .

-نیکراد آجیل و خورده به داداشش میگه:  اگه دیگه نمیخوری بریزم برای گربه ها ...

همه آبنباتها رو  برمیدارید . به خاطر اینکه همه رو نخورید می گم بیاید به بازی کنیم که مثلا با پول ازتون همه آبنباتها رو  بخرم تا کمتر بخورید ...  و به قول نیکراد مغاه فروشی کنیم به جای پول هم کاغذ میدم . نیکرا میگه الان حساب می کنم . بعد از  حساب کردن و گرفتن پول از من، تند تند آبنباتها میکنه تو دهنش و وقتی می پرسم پس آبنباتها چی شدن میگه تمون شد دیگه.

بعضی هاشون نعنایی هستن و دهنو میسوزونن نیکراد میگه مامان آبنبات سوزوندنی ندی ها... می گم چشم پس چیکارشون کنم؟ میگه نگهدار بابا مهدی بیاد بخوره الان خسته است از سر کار میاد .

شبه می خوایم بخوابیم ... آرادم طبق معمول قصه تعریف کردن و سخنرانی اش گرفته و داره با من حرف می زنه . نیکراد از اون طرف می گه :صداتونو بخوابونید دیگه... من می خوام بخوابم.تعجبقه قهه

عاشقتونم... عاشق شیرین زبونی ها و شیرین کاری هاتون. خنده ها و گریه هاتون... دوستتون دارم خیلی زیاد

آراد عاشق این صندلهای منه. یعنی اونقدر قشنگم باهاشون حتی روی مبل راه میره که نگو حالام از اونها به عنوان صندلی استفاده کرده

 

اینم نیکراد با صندلهای مامان

 

این نشستن و نگاه آراد و میخوام درسته قورت بدم از بس عاشقشم... چقدر شیرین و مظلوم نشستی مادر

 

وقتی با بچه ها برای گردش با ماشینهاشون روفته بودیم پارک

 

خدا شما رو برای آرامش دل من آفریده

 

عاشق پارک و فضای سبز هستید و هر جایی چمن ببینید محاله نرید و بازی نکنید

خنده هاتون همیشگی باشه مادر

پارک و گشتن و شادی فرشته ها

 

 

 

 

باغ پدر جون... زیباترین بهشت روی زمین برای ما و بچه ها درحال بازی

 

اجرای شوی لباس و صندل توسط بچه ها

 

پارک و گردش در هوای آزاد

 

 

 

 

وقتی جرثقیلهایی رو که الهام جون براشون خریده برای گردش می برن

 

بهشت کوچک ما حیاط خونه پدر جون

 

وقتی رفتیم کفش بخریم

 

بچه ها و رادین کوچولوی ناز و شیطون

 

بازی با ماشینهاشون در حیاط خونه آقاجون

 

 

 

 

 

 

قصر بادی

 

وقتی پیتزا مهمون خاله پریناز میشیم برای یک مناسبت خاص و چقدر هم شما پیتزا دوست دارید!!! اصلا لب نزدید ... خدا رو شکر که در این مورد به من نرفتید.

 

وقتی برای عیادت از عمه ایران رفته بودیم خونه شون

و صندلی مورد علاقه ی شما

 

 

 

 

 

باغ شاتوت

هواخوری و گردش و یک ناهار دلچسب

 

باغ پدرجون

 

 

 

باز هم خواب و خستگیهاتون

 

باغ دانیال که بچه ها خیلی دوستش دارن

 

جشن نیمه شعبان

 

پیک نیک و گردش در هوای بهاری

 

باغ پدر جون و جوجه کباب خوشمزه

و آلبالوهای خوشمزه باغ پدرجون

 

 

دلمه ی خوشمزه دستپخت عزیزجون ...

 

این هم آش خوشمزه دستپخت عزیز جون تو باغ پدرجون و لنگه کفش آقا نیکراد که پرتاب کرده تو آش

 

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان رها
12 تیر 93 2:17
ماشالله به این گلپسرا حتما براشون اسپند دود کن از بس شیرینن مرسی مامانی مهربون... دوستت داریم
مريم مامان نيكان
12 مرداد 93 16:01
اي واي چه آشي شد اين آشديدن عكسها و كارهاي اين دوتا عروسك ناز خيلي منو ب وجد مياره حقا كه حرف قشنگي زديد كه ديدنشون بهتون آرامش ميدن بووووس حالا این یک صدم اون چیزیه که واقعا هستن.... شما نسبت به ما لطف دارید عزیزم. دوستتون داریم.