یک روز خوب ولی سخت
نوزده اردیبهشت
دقیقا پنجاه روزه بودید که ختنه شدید. خیلی کوچیک بودید. معصوم و بیگناه . خیلی حس بدی بود ، نتونستم بیام تو ببینم . پشت در اتاق موندم و پدر جون و بابا مهدی رفتن تو . نیکراد خیلی گریه کرد، می ترسیدم نکنه بی حس نشده باشه ولی بعد فهمیدم به خاطر گرسنگی بود . فدای پسر دل نازکم بشم من. تمام راه تا خونه دوتایی گریه کردیم .منم پا به پای گلم گریه می کردم. البته الانم اخلاق نیکراد اینجوریه وقتی تو خط گریه می افته دیگه ساکت نمیشه . اما آراد اصلا گریه نکرد. صداش در نیومد قربون پسر پرطاقتم برم . آراد الانم اینجوریه در مقابل مریضی خیلی پرطاقته پسرم.
بعدم یه جشن کوچولو گرفتیم تو خونه و اینم عکس کیک که خاله جون زحمت خریدش رو کشیده بود و کادوهایی که از مامان بزرگا و بابابزرگا گرفتید.
وحدود یک هفته بعد هم خوب خوب شدید بدون اینکه اثری از درد داشته باشید. البته از همون روز اول اصلا گریه نکردید . الهی فداتون بشم که اینقدر پر طاقت هستید.
ولیمه و سور به دنیا اومدن فرشته ها در رستوران همزمان شد با واکسن دوماهگی یعنی سوم خرداد نود و یک . نمیدونستم اینقدر تب می کنید . تب اولین واکسنتون خیلی خیلی زیاد بود و من خیلی ترسیده بودم . اولین بارم بود که یکی نه، دوتا بچه ی مریض میدیدم . اولین باری بود که شما رو به یه مکان عمومی مثل رستوران می بردم . از ترس اینکه مبادا مریض بشید و آلودگی محیط بیمارتون کنه، خیلی کم بیرون میبردمتون . شب که از مهمونی برگشتیم تا صبح چشم رو هم نذاشتیم من و خاله جون دو تایی تا صبح به خاطر پایین آوردن تب شما بیدار بودیم و چه شب سختی بود . اینم عکس از شام رستورانه.
اینم عکس از اولین تب شما
در این عکس ساعت 4 صبحه و من و بابا جون و خاله جون و عزیز جون که همراه شما دو تا فرشته ی تب کرده بیداریم. دیگه هیچ وقت مریض نشید مادر . دلم میگیره اینقدر معصومانه در بستر بیماری می افتید . خدا رو شکر می کنم که به خاطر واکسن بود و گرنه می میمردم از غصه .