غریزه مادری
وقتی مادر می شی ، محکوم میشی. اینو تازه فهمیدم. بعد از مادر شدن و بعد از گذر هجده ماه تازه فهمیده ام که، محکومم به حساس بودن.
چرا زیادی حساسی؟ این شده تکه کلام فامیل و دوست و آشنا.
همه انگشت اتهام به طرفت می گیرن که: چرا زیادی حساسی . این برای بچه بده و هزار تا حرف و حدیث دیگه. که:( بچه باید تو خاک و خل و آشغال و میکروب بزرگ بشه یا نمیدونم با هزار تا غذای تاریخ گذشته و فاسد بزرگ می شه. واللا ما هم بچه بزرگ کردیم و حساس نبودیم. یا اینکه مگه ما بزرگ نشدیم) ...خسته شدم. از اینهمه حرف و حدیث و اظهار نظر بیجا خسته شدم. از اینکه هر کسی به خودش جرات میده خودش رو برای بچه ی تو، مادر فرض کنه و نظر بده.از اینکه دیگران به نظرت احترام که نذارن هیچ، تازه محکومت هم بکنن ، خسته شدم. این بخش از نگهداری دوقلوها خیلی خسته ام میکنه.
نمیدونم مردم چی فکر می کنن که خودشونو جای یک مادر میگذارن؟ در موقعیت زمانی؛، مکانی، احساسی و یا منطقی یک مادر. نمیدونم چه جوری به خودشون جرات میدن در مورد نوع تربیت، نوع بچه داری و نوع برخوردت با بچه ات و یا حتی در مورد نگهداری و بهداشت بچه ات نظر بدن.
نظر که میدن هیچ تازه راهکار هم میدن و خیلی که آزادشون بذاری، عمل مهم می کنن.
تازه وقتی می بینن حساستری بدتر هم میشن.
مثلا وقتی میبینن حساس شدی به اینکه صورت بچه ات نبوسن وقتی نیستی و نمیبینی، بچه ات رو می بوسن.
یا وقتی نسبت به خوراک و پوشاک بچه ات حساسی، وقتی نیستی دقیقا غذاهایی رو به بچه ات می خورانند که نباید و تو ممنوعش کردی.
یا وقتی نسبت به بودن بچه ات در یک جای خاص حساسیت نشون میدی، دقیقا می برنش همونجاها.
از همه مهمتر ، مدام دنبال یه نقطه ضعف از تو در مورد نگهداری بچه ات می گردن. اینکه مثلا خدای نکرده خودت بخوای بچه رو ببوسی. یا یک غذای ممنوعه مثل چیپس و پفک بهش بدی.
چی بگم من به این مردم؟ که بابا این بچه ی منه. باید در قبال خوراک و پوشاک و نحوه ی بزرگ کردنش خودم تصمیم بگیرم یا نه؟ آخه شما که جای من مادر نیستید.
خواهش می کنم نسخه پیچی هاتون برای زندگی خوتون باشه. اگه با نسخه خودتون بچه بزرگ کردید، خسته نباشید. دستتون درد نکنه. اگرم بچه ای بودید که با روش خودتون و مادرتون بزرگ شدید بازم خسته نباشید. دیگه چیکار به من مادر دارید.
فرشته های نازم این روزها برای نگهداری از شما مثل ماده شیری شدم که از بچه هاش در برابر هر خطری مراقبت می کنه. و نوع نگاه مردم به زندگی اذیتم میکنه. این روزها از تذکر مدام به اطرافیان خسته شدم. که با شما چه جوری برخورد کنن. چی بدن بخورید. چی بپوشونن. چه جوری باهاتون رفتار کنن.
این روزها بیشتر از هر روز دیگه ای خسته ام و حس می کنم برای مراقبت از شما توانم کم شده.
دوستتون دارم و با همه ی این اوصاف در مقابل هر خطری ازتون مراقبت می کنم.