آراد و نیکرادآراد و نیکراد، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

همه دنیای من آراد و نیکراد

وقتی پدر شدی

1392/9/11 15:47
نویسنده : مامان پریسا
246 بازدید
اشتراک گذاری
با هرچه عشق
نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود
راه تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست...
که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو
می توان گشود.
 
 
 

 
 
 
در تمام زندگی ام ، همیشه کسی بوده که برایم مقدس و قابل پرستش باشه...البته فکر می کنم در زندگی همه ی آدمها این فرد وجود داره ، چه خیالی و چه واقعی... این که فردی بزرگ باشه و دست نیافتنی و تمام آرزوهای آدم  رو برآورده کنه ..
در تمام کودکیهایم این فرد، پدرم بوده... کسی که پشت هر در بسته ای بوده و با قدرتی که از نظر من خیلی زیاد و نا محدود بوده ، توانایی حل همه ی چیزهای سخت رو داشته... در دوره ی نوپایی ام، اون موقع که تازه دنیا رو کشف می کردم و خوب و بد رو میشناختم ، آرزو داشتن رو می شناختم ، نیاز رو احساس می کردم، باز هم اون توانای بزرگ که همه چیز با دستان قدرتمندش حل میشده ، پدرم بوده... درهای بسته رو باز می کرده ... چیزهای شکسته رو درست می کرده و هر اسباب بازی خرابم رو تعمیر می کرده . یک دستی بوده پر از مهر که همیشه کمکم می کرده و تمام قفلهای زندگی ام رو با کلید عشقش باز می کرده ... 
هر چه بزرگتر شده ام این خیال دور، برام بیشتر رنگ واقعیت گرفته و معنای داشتن پدری مهربان و فداکار رو بیشتر درک کردم ...پدری که با تمام وجودش برای من و خواهر و برادرم زحمت کشیده... پدری که همیشه مثل کوهی استوار پشتم ایستاده... پدری پر غرور که از تمام آرزوهای خودش به خاطر رسیدن من به امروز گذشته ... وقتی یک نوجوان خوش خیال بودم دیگه این موجود توانا، خیالی نبوده. دیگه تنها کاری که می کرده تعمیر اسباب بازی های شکسته ام نبوده ... دیگه منتظر خریدن یک آبنبات یا یک بادکنک نبودم ... بلکه وجودی واقعی داشته که آرزوهام با اون رنگ واقعیت گرفته... بزرگواری بوده که راهنمای زندگی ام شده... کمکم کرده ... بهم غرور داده ... شخصیت داده و باز هم از خودش و اروزهاش گذشته و این بزرگواری تا جوانی و  ازدواج با من همراه شده...و حالا هم که با وجود دو بچه، باز هم پر غرور و پر صلابت کمک حالم شده و چتر مهربانی بر سرم گسترده و من و کودکانم رو از چشمه ی محبتش سیراب می کنه.  و هیچ وقت مهر پدری رو از من دریغ نکرده...

پسرکان بیست ماهه ی من ،این روزهای شما هم درست مثل دوره ی نوپایی منه . روزهایی که در آستانه بیست و یک ماهگی دنیای اطرافتون رو کشف می کنید، آرزو داشتن رو میشناسید و احتیاج داشتن رو... این روزها شما هم می خواهید که یک قدرت بزرگ و یک دست توانا ، که حلال همه ی مشکلاتتون باشه و  اون قدرت بزرگ زندگی شما هم پدرتونه ... همون کسی که براتون بزرگ و قابل ستایشه . اونه که کلید تمام درهای بسته ی رو داره . اونه که توانایی حل هر مشکلی رو داره. اونه که تمام آرزوهای طول روز و شبتون رو برآورده می کنه ... اونه که هر چی بخواهید رو براتون میخره.اونه که خرابی هاتون رو درست می کنه.
تمام طول روز و شبتون با جمله ای از طرف من که: صبر کن بابا بیاد درست کنه. بابا بیاد بخره. بابا بیاد باز کنه،  می گذره.

پدرتون همون کسیه که این روزها برای دست یافتن شما به آرزوهای کوچیکتون کمکتون می کنه ...و وقتی بزرگتر میشید، تلاش می کنه تا بهترین های دنیا رو براتون بیاره.
پدرتونه که هر شب با وجود خستگی زیاد با لبخندی بر لبان پر مهرش و با آغوشی گشوده به خونه بر میگرده تا با گرمای محبتش ، تمام آرزوهای شما رو براورده کنه. دوستتون داره و براتون زحمت می کشه. و تمام آرزوهای خودش رو به خاطر خوشبختی شما زیر پا میگذاره... 
پدری که  با وجود شما مقدس شده و سپری مقاوم شده تا خانوداه اش رو  از تمام گزندهای روزگار حفظ کنه...
پسرکانم ، میدانم که روز ی از بیست ماهگی به بیست سالگی میرسید و تواناتر از امروزتون میشید... روزی که به آرزوهای کوچیک امروزتون می خندید .. اون روز از شما هیچ توقعی نداریم و تنها چیزی که ازتون می خوام اینه که در روزهایی که بزرگ شدید و خودتون آرزوی کس دیگه ای شدید، فقط حرمت پدر و مادرتون رو نگه دارید. و بدونید که تمام زندگی امروز ما به خاطر رسیدن شما به آینده تون گذشته.وچیزی جز احترام و محبت ازتون نمی خواهیم...
همیشه دوستتون داریم و تا ابد کوهی محکم در مقابل هر طوفانی برای شما خواهیم بود.
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

عمه مستانه
3 آذر 92 13:05
وقتی این مطلب و خواندم کلی بغض تو گلوم پر شد و اشک ریختم وافعا دست خودم نبود انقد که زیبا نوشته بودی . ایشالا همیشه سالم و تندرست و شاد باشید و سایتون رو سر دوتا فرشته ی مهربونتون باشه مرسی عزیزم ... لطف داری... خوشحالم می کنی که بران نظر میذاری...